شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام
پایــان نــدارد ابــر خیس گــریه هایش غــم می چکد از ردّ پــای بی صدایش بعد از نماز مغرب اینجا هیچکس نیست بوی غــریبی می وزد وقت عـشـایـش می شد بـبـیـنـی دردهــای بــا وفــا را در لابــلای جــمـلــۀ «کوفه میــا»یش دیــوارهـای سنــگــی آتش به دستــان افـتــاده دنــبــال شـکــست بــالـهــایـش با التــهابی حیــدرانــه جنگ می کرد می آمد از کوچـه رجــزهای رســایش چندین تَرَک بر روی لبــها نقش بسته یک کــاسه آب امّــا نـمـی آید بــرایش دارد زیــارتنامه می خــواند دوبــاره بر پشت بــام غصّــۀ کـرب و بــلایش کوچه به کوچه می شود بازیچۀ شهـر جـسم ز هــم پــاشیدۀ در زیــر پــایش یک ماه آنسوتر سـر چــشم انتـظاری می بیـند امّا روی نــیــزه مــقــتــدایش |